فراموشی - شوک ناگهانی کسی که دوستش داشتم

موضوع: فراموشی
از طرف: الهام

متن ایمیل:
با سلام حدود یک سال و نیم پیش یه پسری از من خواستگاری کرد قرار شد چند ماهی آشنا بشیم . به من پیشنهاد داد که توی شرکتشون به عنوان حسابدار کار کنم . و منم که دنباله کار بودم قبول کردم . بعد از چند ماه که خیلی عاشقم شده بود گفت مادرمو میارم با هم آشنا بشیم البته تمام این مدت همه همکارا جریان ما رو میدونستن. خلاصه منم حسابی عاشق اخلاقش شدم چون واقعا خوب بود. اما یک هفته مونده بود که مادرش بیاد منم که کلی لباس خریدم و حاضر شده بودم یهو بعده دو روز غیب شدن با یه جعبه شیرینی و گل اومد شرکت رنگم پرید چون انتظار نداشتم ازدواج کنه از هر کی میپرسیدم چی شده تفره میرفت. خیلی حالم بد بود نمیتونستم چون اونو از دست دادم کارمو و به دنبالش دانشگامو از دست بدم چون دانشگاه خرج داره و اینجوری بدتر میشد مجبور شدم تحمل کنم خلاصه الان همش جلوی چشمه حتی سره میزه ناهار خیلی سعی کردم فراموش کنم اما الان بعد از یک سال و خرده ای زیاد نتونستم اینقدر صحنه ی شک آوری بود که الان دربارش حرف میزنم اشکم در میاد هنوزم دلیله منطقی واسه کارش نداره. هر از چند گاهی یادم میفته و با این که خیلی آدمه شادی هستم حالت افسردگی پیدا میکنم از اینکه این موقعیتو گذاشتین تا بتونیم حرف بزنیم و درد و دل کنیم ممنون اگه راهی برای قویتر شدنم تا بتونم تحمل کنم تا درسم تموم بشه تا و جایی برسم دارین ممنون میشم راهنمایی کنین . باتشکر فراوان



http://up98.org/upload/server1/02/i/qzfwfoyq0ptrte4z1tm.gif


با درود


براستی بزرگترین شانس زندگیتان را بدست آوردید اگر با آن آدم پلید ازدواج می نمودید و فرزندانی هم می آوردید و این اتفاق می افتاد ! چه می کردید ؟...
یقین بدانید آدمی که با شما چنین کرد با دیگران نیز اینچنین می کند .
همیشه در درون داستان های تلخ زندگی بدنبال نتیجه بد نباشید .
گاهی بدترین رویداد زندگی ما ( بجز پرواز ابدی نزدیکان ) می تواند بهترین رویداد باشد .
دور نیست زمانی که از ته دل شاد شوی و با خود بگویی چه خوب شد که آن ازدواج سر نگرفت ...
بزرگترین شانس زندگی شما در راه است ...

شادی هایتان افزون

http://o-r-o-d.blogsky.com/1391/02/04/post-138/